for ever
خداوندا ! مگر نهاینکه من نیز چون تو تنهایم پس مرا دریاب و به سوی خویش بازگردان ، دستان مهربانت را بگشا که سخت نیازمند آرامش آغوشت هستم ... روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت . دوست دارم در خیابان با کفشهایم راه بروم و به خدا فکر کنم تا اینکه در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم !
من ماندم و حلقه طنابی در مشت بارفتن تو به زندگی کردم پشت بگذار فردا برسد می شنوی دیروز غروب عاشقی خود را کشت
من بودم و تو و یک عالمه حرف… و ترازویی که سهم تو را از شعرهایم نشان می داد!!! کاش بودی و می فهمیدی وقت دلتنگی یک آه چقدر وزن دارد…
غریبه گنجشک ها که آنقدر شبیه همند چطور همدیگر را میشناسند و نمیدانم چقدر شبیه من هست
عروسک عروسکی می خواستی رو طاقچتون بکاریش وقتی بازیت تموم شد کنج اطاق بذاریش دیگه برای بازی اطاق تو شلوغه عروسکا بدونید که عاشقی دروغه وقتی خاطره های آدم زیاد میشه دیوار اتاقش پر عکس میشه ، اما همیشه دلت واسه اونی تنگ میشه که نمی تونی عکسشو به دیوار بزنی باید فراموشت کنم / چندیست تمرین می کنم / من می توانم ! می شود ! / آرام تلقین می کنم /حالم ، نه ، اصلا خوب نیست ....تا بعد، بهتر می شود .... / فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم /من می پذیرم رفته ای / و بر نمی گردی همین ! / خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم / کم کم ز یادم می روی / این روزگار و رسم اوست ! / این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین میکنم.
او به خدا گفت : خداوند ، دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند.
خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی ازآنها را باز کرد .
مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود. آن قدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد. افرادی که دور میز نشسته بودند ، لاغرمردنی و مریض حال بودند و به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته ی بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هرکدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل خورش ببرند تا قاشق خود را پر کنند ، اما از آنجایی که این دسته ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه ی بدبختی و عذاب آنها غمگین شد.
خداوند گفت تو جهنم را دیدی. حال نوبت بهشت است.
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افرادی دور میز. آنها هم مانند اتاق قبل، همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بودند و می گفتند و می خندیدند.
مرد روحانی گفت: خداوندا ، نمی فهمم. چه رازی در این میان است؟
خداوند پاسخ داد: ساده است . فقط احتیاج به یک مهارت دارد. اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، درحالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند.
جهنم یعنی خودخواهی . و بهشت یعنی کمک به همنوع و دوستی با آن.
نمیدانم
که تو دیگر مرا نمیشناسی!
Power By:
LoxBlog.Com |